عروسکی برای تو

ساخت وبلاگ

امکانات وب


بزرگترين مرجع کد آهنگ

RiXi.Blogfa.Com

-->-->-->
Untitled Document -->-->-->
دریافت کد خوش آمدگویی
-->-->-->
[hr]
چند روز به كريسمس مانده بود كه به يك مغازه رفتم تا براي نوه ي كوچكم عروسك بخرم. همان جا بود كه پسركي را ديدم كه يك عروسك در بغل گرفت و به خانمي كه همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بي حوصلگي جواب داد: “جيمي، من كه گفتم پولمان نمي رسد!”
زن اين را گفت و سپس به قسمت ديگر فروشگاه رفت. به ارامي از پسرك پرسيدم: “عروسك را براي كي مي خواهي بخري؟” با بغض گفت: “براي خواهرم، ولي مي خوام بدم به مادرم تا او اين كادو را براي خواهرم ببرد.” پرسيدم: “مگر خواهرت كجاست؟” پسرك جواب داد خواهرم رفته پيش خدا، پدرم ميگه مامان هم قراره بزودي بره پيش خدا”
پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم كه از مامان بخواهد كه تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عكس خودش را به من نشان داد و گفت: “اين عكسم را هم به مامان مي دهم تا آنجا فراموشم نكند، من مامان را خيلي دوست دارم ولي پدرم مي گويد كه خواهرم آنجا تنهاست و غصه مي خورد.”
پسر سرش را پايين انداخت و دوباره موهاي عروسك را نوازش كرد. طوري كه پسر متوجه نشود، دست به جيبم بردم و يك مشت اسكناس بيرون آوردم. از او پرسيدم: “مي خواهي يك بار ديگر پولهايت را بشماريم، شايد كافي باشد!” او با بي ميلي پولهايش را به من داد و گفت: “فكر نمي كنم چند بار عمه آنها را شمرد ولي هنوز خيلي كم است ”
من شروع به شمردن پولهايش كردم. بعد به او گفتم: “اين پولها كه خيلي زياد است،حتما مي تواني عروسك را بخري!”
پسر با شادي گفت: “آه خدايا متشكرم كه دعاي مرا شنيدي!”
بعد رو به من كرد وگفت: “من دلم مي خواهد كه براي مادرم هم يك گل رز سفيد بخرم، چون مامان گل رز خيلي دوست دارد، آيا با اين پول كه خدا برايم فرستاده مي توانم گل هم بخرم؟”
اشك از چشمانم سرازير شد، بدون اينكه به او نگاه كنم، گفتم:” بله عزيزم، مي تواني هر چقدر كه دوست داري براي مادرت گل بخري.”
چند دقيقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغي جمعيت خودم را پنهان كردم.
فكر آن پسر حتي يك لحظه هم از ذهنم دور نمي شد؛ ناگهان ياد خبري افتادم كه هفته ي پيش در روزنامه خوانده بودم: “كاميوني با يك مادر و دختر تصادف كرد دختر در جا كشته شده و حال مادر او هم بسيار وخيم است.”
فرداي آن روز به بيمارستان رفتم تا خبري به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواري به من داد: “زن جوان ديشب از دنيا رفت.”
اصلانمي دانستم آيا اين حادثه به پسر مربوط مي شود يا نه، حس عجيبي داشتم. بي هيچ دليلي به كليسا رفتم. در مجلس ترحيم كليسا، تابوتي گذاشته بودند كه رويش يك عروسك، يك شاخه گل رز سفيد و يك عكس بود.
عاشقانه های من با تو...
ما را در سایت عاشقانه های من با تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پریسان parisan بازدید : 233 تاريخ : جمعه 26 خرداد 1391 ساعت: 21:14