قصه ی عشق یک مادر

ساخت وبلاگ

امکانات وب


بزرگترين مرجع کد آهنگ

RiXi.Blogfa.Com

-->-->-->
Untitled Document -->-->-->
دریافت کد خوش آمدگویی
-->-->-->
[hr]
اين قصه ي مادرانه هاي يك مادره كه نيكو نويسنده ي فرانسوي اونو نوشته حتما بخونيد
مادر من فقط يك چشم داشت....من از اون متنفر بودم....اون هميشه مايه ي خجالت من بود....اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه ايها غذا ميپخت
يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
خيلي خجالت كشيدم...اخه اون چطور تونست اينكارو با من بكنه؟به روي خودم نياوردم...فقط با تنفر بهش نگاه كردم...و فورا از اون جا دور شدم
روز بعد يكي از همكلاسيام منو مسخره كرد و گفت:هه...هه...هه...مامان تو فقط يك چشم داره
فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم...كاش زمين دهن وا ميكرد و منو قورت ميداد..كاش مادرم يك جوري گم و گور ميشد
روز بعد بهش گفتم:اگه ميخواي منو خوشحال كني چرا نمي ميري؟اون هيچ جوابي نداد
حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم
دلم ميخواست از اون خونه برم و هيچ كاري با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم....و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم...اونجا ازدواج كردم...واسه خودم خونه خريدم...زن ...بچه...وزندگي
از زندگي،بچه ها و اسايشي كه داشتم خوشحال بودم
تا اينكه...يك روز... مادرم اومد به ديدن من
اون سالها منو نديده بود و همين طور نوه هاشو
وقتي ايستاده بود دم در،بچه ها بهش خنديدن
من سرش داد كشيدم كه چطور جرات كرده به خونه ي من بياد و بچه هامو بترسونه
سرش داد زدم و گفتم:گم شو از اينجا همين حالا!اون به ارامي جواب داد:اوه...خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه ادرسو اشتباه اومدم و بعد فورا رفت
يك روز يك دعوت نامه اومد دم در خونمون تو سنگاپور براي شركت در جشن تجديد ديدار ازدانش اموزان مدرسه
ولي من به همسرم دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم
بعد از مراسم رفتم به اون كلبه ي قديمي خودمون
البته فقط از روي كنجكاوي
همسايه ها گفتن كه اون مرده ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم
اونا يك نامه به من دادن كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن
توش نوشته بود:اي عزيز ترين پسر من،من هميشه به فكر تو بودم منو ببخش كه به خونه ات تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم
خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري مياي اين جا
ولي من ممكنه نتونم از جام بلند شم كه بيام تو رو ببينم
وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اين كه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم
اخه ميدوني...وقتي خيلي كوچيك بودي تو يك تصادف يك چشمت رو از دست دادي
به عنوان مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري با يك چشم بزرگ ميشي
بنابراين مال خودمو دادم به تو
براي من افتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو به طور كامل ببينه
با همه عشق و علاقه ي من به تو
مادرت
 
عاشقانه های من با تو...
ما را در سایت عاشقانه های من با تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پریسان parisan بازدید : 349 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1391 ساعت: 22:27